بنام پروردگار حی و توانا
ای کاش احساسم گلی می بود ای کاش احساسم کبوتر بود ای کاش احساسم درختی بود ای کاش احساسم صدایی داشت ای کاش احساسم هویدا بود ای کاش احساسم قلم میگشت
میریخت عطرش را به دامانت
یا مثل یک پروانه پر میزد
رقصان به روی طاق ایوانت
بر بام قلبت آشیان میکرد
از دست تو یک دانه برمیچید
عشقی به قلبت میهمان میکرد
تو در پناه سایه اش بودی
یا مثل شمعی در شبت میسوخت
تو مست در میخانه اش بودی
از حال و روزش با تو دم میزد
مثل هزاران دانه برفی
سرما به جان دشت غم میزد
در بستر قلبم نمی آسود
یا در سیاهی دو چشمانم
خاموش نمیگشت و نمی آلود
تا در نهایت جمله ای میشد
یعنی که "دوستت دارم"ی میگشت
تا معنی احساس من میشد .
نوشته شده در سه شنبه 89 آذر 23 -*-
توسط ع . و -*- نظرات ( ) |
بالای صفحه |